دیشب با یونس قرار گذاشتیم که با هم بریم خونه بابا اینها

ساعت 9:15 زنگ زدم و بعد هم خودش تماس گرفت و قرارمون شد ساعت 10

کمی زودتر زنگ زد و گفت که پایینه و منتظر من.دلم واسش یه ذره شده بود یه هفته میشه که ندیده بودمش

الهی فدات شم(بوس)

واییییی عجب حالی داشتم دلم میخواست بغلش کنم ببوسمش از همون مشتها که خودش میدونه بزنم بهش ولی نمیشد.موقعیت مناسب نبود

خلاصه که هم خوب بود و هم نه

شب هم ساعت 9 برگشتم خونه.یونس زنگ زد و شب بخیر گفت(بوس).الان هم کلی دلتنگشم

شب بخیر عزیز دلم

امروز دلتنگی قشنگی داشتم

فقط یه حسه

نمیشه گفت دلتنگی چه جور میشه قشنگ باشه

...

چقدر دلتنگتم...

امروز اندازه تموم ابرهایی که تو اسمون بودن دلم میخواست تورو و باور کن که اسمون پر از ابر بود.

برگ سی و سوم

امروز یکشنبه هست.از صبح که بیدار شدم یونس کم داشتم.نمیدونم شاید خیال میکردم اونو کم دارم.شاید هم کمبود دیگه ای داشتم.خدا داند

عجب روزی بود امروز.دلم هم عجیب هوایی شده بود.هوای روزهای نه چندان دور

روزهای ابی و خاکستری روزهایی که هم خوب بودن و هم پر از اضطراب.دلم ابیهاش میخواست اما...فقط ابی

تا عصر چندین بار قهوه خوردم و سیگار

تلخیشون ارومم میکرد

از یونس خبری نبود.فقط یکبار

اول شب زنگ زد با هزارتا حرف خوب و اما حرف من

-توی این بارون و هوای سرد بهار کیلویی چند؟

همین و همین

اینم از یکروز و یکشب خاکستری که خیلی دلم میخواست ابی باشه

تموم